اتاقک مخفی



دیشب داشتم کابوس میدیدم. هی به یه جایی که میرسید بیدار میشدم، بعد یه دقیقه دوباره میخوابیدم و هی دوباره همون خواب رو میدیدم و دوباره بیدار میشدم. بعد چند بار که بیدار شدم گفتم بذار یکم تغییر وضعیت بدم که دوباره همین خواب رو نبینم.
پا شدم رفتم اب خوردم، وقتی برگشتم، دم در اتاق که بودم دیدم یه دختری با حجاب و چادر نشسته رو صندلی. یه لحظه فکر کردم ابجیمه. متعجب ازینکه چرا یهو بیدار شده چادر پوشیده، دیدم نه، اون سرجاش خوابه.
جیغ کشیدم، فکر کردم دارم جسد خودم رو میبینم. رفتم پیش مادرم. مامانم بیچاره چه جوری از خواب پرید. نیم خیز شد و بغلم کرد که ارومم کنه، من به تخت خوابش نگاه کردم، میخواستم ببینم واقعا" نیم خیز شده یا نه.
بعد هر چی چراغ دم دست بود روشن کرد، چراغ اتاقم روشن کرد، دیدم کیفم رو صندلیه و رو کیفم شلوارمو انداختم. ولی هنوز نفهمیدم اینا چه جوری صحنه ی یه دختر نشسته رو صندلی  با یه حالت خمیده به جلو رو ساختن که انگار دختره سرشو خم کرده تو گوشیش یا کتابی چیزی!
با اینکه شاید ترس خنده داری به نظر بیاد ولی هیچ وقت تو زندگیم اینجوری وحشت زده نشدم. به خصوص اینکه تو اون قسمت خوابم که هی بیدار میشدم، داشتم میگفتم خدایا غلط کردم، خدایا غلط کردم.
فکر کردم کارم تمومه.


یاد داییم افتادم. 

پارسال هی میپرسید چرا مرخصی گرفتی؟ چی شده؟ و .

منم نمیتونستم جوابشو بدم. اخرش یه بار خسته شدم، گفتم امشب با ذهنم بهش میگم. هیچی دیگه شب قبل خواب، تو ذهنم بهش گفتم ببین دایی، من فلان کار رو کردم، سر همین الان مجبورم مرخصی بگیرم.

دفعه بعد که داییمو دیدم، گفتش وقتی تو خواب و بیداری بوده یکی اومده و بهش گفته که. . (همونی که من گفته بودم)


الان برام سواله اون که امروز تو خواب و بیداریم اومد، کی بود؟


این یکی از اولین کارای کوییلینگمه. (کوییلینگ یه هنریه که با نوارای کاغذی رنگی چیزای تزیینی برجسته میسازن، مثل تابلو ، کارت تبریک، پاکت هدیه و.)

کارای از این قشنگتر و پیچیده تر درست کردم ولی اینو با اینکه خیلی ساده است، دوسش دارم و چسبوندمش به دیوار اتاقم.

یکم عیب و ایرادم داره، دیگه تازه کار بودم. 

دلم میخواد یه چیزای خیلی قشنگ درست کنم ولی خیلی وقت گیره. شاید تابستون درست کنم. 



یه سال بود داشتم پول جمع میکردم که یه گوشی بگیرم. تو این یه سال هم قیمت گوشیا چند برابر شد. 

با خودم فکر میکردم پولدار بودن چه حس خوبی میتونه داشته باشه. گوشی لازم داری، سریع میری میخری. اصلا هیچ جایی از ذهنتو این پر نمیکنه که پول میخوام، پول میخوام. یعنی بذار راحت بگم، دغدغه ات نمیشه هیچ وقت. 

بعد دیدم ادم پولدار شاید دغدغه گوشی نداشته باشه ولی شاید همه فکرش پیش یه ماشین باشه. پس اون هم دغدغه مالی داره. در حقیقت میشه اینجوری نگا کرد که خودمم خیلی پولدارم، چون هیچ وقت دغدغه ی خرید یه نون و سیر کردن خودمو نداشتم.

ولی یه نگاهی هست که بعضیا واقعا دارن، (البته به نظرم تعدادشون خیلی کمه) اینکه میگن خدا روزی رسونه. و کلا دغدغه ی مالی ندارن،با هر سطح مالی ای که هستن.


حالا چیزی که من درگیرشم اینه که هرکاری میخوام بکنم حس میکنم وقت و پول هدر دادنه و اون کار رو نمیکنم. در حالی که اصن مگه ادم وقت و پولشو میخواد برای چی؟! برای لذت بردن از زندگی دیگه! میخوام روندمو عوض کنم، میخوام کارایی که دوست دارم رو تجربه کنم.

تو دو ترم مرخصیم چیزای متفاوتی رو تجربه کردم. مزه ی پول دراوردن رو برای اولین بار چشیدم. مزه ی" اصلا" درس نخوندن رو چشیدم. و چندتا چیز دیگه که همچین خرجیم نداشتن ولی لذت بخش بودن. 

چیزایی که دوست دارم تجربه کنم و واقعا هزینه داره، یکیش درست کردن کوادکوپتره و یکی پرواز کردنه. 

یه چیز دیگه هم که باید تجربه کنم، رفتن سر کاره. به نظرم مزه اش باید زهرماری باشه. اول صبح پاشو برو سرکار، عصری برگرد، عینهو وقتایی که میرفتیم مدرسه. فقط نمیدونم تابستون میتونم کاراموزی گیر بیارم یا نه. اخه ترم 4 یعنی تقریبا هیچی بلد نیستی، کلا هم تا الان یه مهارت بیشتر ندارم که اونم یه چیز خیلی پیش پا افتاده محسوب میشه، علاوه براینکه توش حرفه ای نیستم، حالا شاید به خاطر پروژه مون یکم توش حرفه ای تر بشم.

ولی کلا درمورد سرکار رفتن یه ترسی دارم، این ترس حتما باید امسال بشکنه.

+ دوست دارم تدریس رو هم تجربه کنم.

+ پرواز کنسله، شاید یکی یا دو سال دیگه بتونم تجربه اش کنم. 


دیروز تو ایستگاه مترو نشسته بودم، که یکی از دخترایی که تو مسجد همو میدیدیم، منو دید. دیدم اصن قیافه اش تو همه. یه نگا به من مینداخت یه نگا به کسی که پیشم نشسته بود. بعدم یه نگاه چپ انداخت بهم رفت اونور.

اقا من رفته بودم تو ایستگاه سمت قسمت خانوما، دیدم همه صندلیا پره، غیر از یکی که روی صندلی بغلیش اقاهه مسئول مترو نشسته بود،منم رفتم اونجا نشستم. 

اون دختره رو وقتی اونجوری دیدم، فقط داشتم فکر میکردم که من کنارش نشستم ولی اصن تنمون به هم نخورده که. مگه مهم این نیست؟! 


گفتم بعدا که میرم کلاسای مسجد میپرسم که کنار دست یه مرد بشینی بدون اینکه باهم برخورد کنید، و از رو قصد و غرض و ازین صبتا هم نباشه، حرام است؟ که بعد دیدم مهم نیست که حرام است یا حرام نیست، چون از نظر انها حرام است. پس کلا دیگر پایم را در مسجد نخواهم گذاشت، بلکه بعد ازین همه مدت نام مرا فراموش کرده باشد و نتواند پشت سرم حرف بزند. 


هیچی دیگه، اگه دو روز دیگه بشنوم پشت سرم میگن که منو با دوست پسرم دیدن و ازین صحبتا، نبایست تعجب کنم. مخصوصا یک کلاغ چهل کلاغم که معرف حضورتون هست. 

یکی نبود بگه اخه ابت نبود، نونت نبود، دو دقه سرپا وامیستادی که دو رو دیگه پشت سرت حرف درنیاد. 


+ تو دانشگاه خیلی این اتفاق میفته که بغل دستیت پسر باشه. اوایل یه پسری اگه میومد مینشست بغل دستم کلی تو دلم فحشش میدادم و با خودم میگفتم "این همه جا. واسه چی میای اینجا میشینی؟؟!". حالا خودم میدونستم جا نبوده ها! ولی بعد دو هفته خیلی عادی شد!

امیدوارم پدرجان هیچ گاه پستم را نخواند و الکی برایمان غیرتی نشود.

+ مسئولان مترو از شما خواهشمندم که سمت خانوما نشینید، این همه جا، چرا همش اینور میشینید شماها؟؟ !


حدودا 5 سال پیش، که دوم دبیرستان بودم؛ 

یه شب حالم خیلی بد بود. از سر شب شروع کرده بودم به گریه تا نصف شب، حدودای 2،3. آخراش به این نتیجه رسیدم که دیگه جدی جدی خودکشی کنم. اومدم پاشم برم خودمو بکشم، دیدم جون ندارم. یعنی نمیتونستم از جام ت بخورم، حتی ازین سمت نمیتونستم غلت بزنم به اونور.(حتما از رو بی میلی ناهار و شام هم نخورده بودم) هیچی دیگه گفتم اگه تا صبح مردم، که مردم، اگر نه صبح اولین(!) کاری که میکنم خودکشیه.

صبح تا چشامو وا کردم رفتم که خودمو بکشم، همه هم خواب بودن، یهو ابجیم که حدودا 7 سالش بود بیدار شد یه چی بهم گفت، دوباره خوابید. 

بعد من فکر کردم وقتی خودمو کشتم بقیه چه عکس العملی نشون میدن؟ بعد نمیدونم چرا حس کردم اولین نفری که با جنازه ی خونی من مواجه میشه، همین ابجی کوچیکمه. یه لحظه دلم براش سوخت. فکر کن یه بچه جنازه ی خواهر دوست داشتنیشو در حالی که خودکشی کرده ببینه! تا مدت ها نمیتونه فراموش کنه و شاید میشدم کابوسش. سر همین خودکشی نکردم! 

الان که فکر میکنم برای کی خودمو نکشتم میمونم! اخه خودش شده کابوس ما، نمیذاره بخوابیم که. نصف شبی با اون یکی ابجیم دعواش شده، شروع کرده به داد زدن ساعت 1.5 نصف شب. این که درا رو هی میکوبوند و چراغ اتاقو روشن کرد که بماند. همون داد زدنش برای بیدار کردن کل محله کافی بود به نظرم. هر روز دعوا، هر روز, اصن دیونه شده. 

یعنی شاید دلیل اینکه نمیکشمش که همه مون راحت شیم، اینه که یه روزی بدون اینکه بدونه باعث نجات من شده! 


دیروز دلمان میخواست اهنگ خارجکی گوش فرا دهیم، ولی چون با خوانندگان خارجکی اشنایی نداشته بودیم، همان اهنگ های قدیمی را پلی کردیم. 

ما حدود 6-7 سال پیش اهنگی را دوست داشته ولی نمیدانستیم چه میگوید. متن اهنگ را سرچیدیم و خواندیم، دیدیم باز هم نمی فهمیم چه میگوید. ترجمه ان را خواندیم، باز هم نفهمیدیم چه میگوید. پس معنا را بیخیال شده و گفتیم بگذار با آهنگمان حال کنیم. 

که دیروز آن آهنگ را پلی کرده، دیدیم "اوه، چه بی ادب!" آهنگ را قطع نموده و بعدا فکر کردیم چرا این کلمه بی ادبی است؟! که از روی همان آهنگ یکهو فهمیدیم "اوه اوه اوه، چه معنای بدی دارد". و بعد فکر کردیم که "اوه اوه تر، اگر جلوی کسی آن آهنگ را ناخودآگاه زمزمه کرده باشیم چه؟!" 

همان جا درخواست فرو رفتن در زمین داده، به امید آن که اکسپت نمایند.


دیروز تو ایستگاه مترو نشسته بودم، که یکی از دخترایی که تو مسجد همو میدیدیم، منو دید. دیدم اصن قیافه اش تو همه. یه نگا به من مینداخت یه نگا به کسی که پیشم نشسته بود. بعدم یه نگاه چپ انداخت بهم رفت اونور.

اقا من رفته بودم تو ایستگاه سمت قسمت خانوما، دیدم همه صندلیا پره، غیر از یکی که روی صندلی کناریش اقاهه مسئول مترو نشسته بود،منم رفتم اونجا کنار آقاهه نشستم. 

وقتی اون دختره داشت اونجوری نگام میکرد، فقط داشتم فکر میکردم که من کنارش نشستم ولی اصن تنمون به هم نخورده که. مگه مهم این نیست؟! 


گفتم بعدا که میرم کلاسای مسجد میپرسم که کنار دست یه مرد بشینی بدون اینکه باهم برخورد کنید، و از رو قصد و غرض و ازین صبتا هم نباشه، حرام است؟ که بعد دیدم مهم نیست که حرام است یا حرام نیست، چون از نظر انها حرام است. پس کلا دیگر پایم را در مسجد نخواهم گذاشت، به امید آن که آن دختر بعد ازین همه مدت مسجد نرفتنم، نام مرا فراموش کرده باشد و نتواند پشت سرم حرف بزند. 


هیچی دیگه، اگه دو روز دیگه بشنوم پشت سرم میگن که منو با دوست پسرم دیدن و ازین صحبتا، نباید تعجب کنم. مخصوصا یک کلاغ چهل کلاغم که معرف حضورتون هست. 

یکی نبود بگه اخه ابت نبود، نونت نبود، دو دقه سرپا وامیستادی که دو روز دیگه پشت سرت حرف درنیاد. 


+ تو دانشگاه خیلی این اتفاق میفته که بغل دستیت پسر باشه. اوایل یه پسری اگه میومد مینشست بغل دستم کلی تو دلم فحشش میدادم و با خودم میگفتم "این همه جا. واسه چی میای اینجا میشینی؟؟!". حالا خودم میدونستم جا نبوده ها! ولی بعد دو هفته خیلی عادی شد. 

"امیدوارم پدرجان هیچ گاه پستم را نخواند و الکی برایمان غیرتی نشود."

+ مسئولان مترو از شما خواهشمندم که سمت قسمت خانوما نشینید، این همه جا، چرا همش اینور میشینید شماها؟؟ !


من از اون ادم مزخرفام که سر امتحان حتی اگه اندازه نیم نمره رو بیخودی از دست بدم، تا شب هر کیو دیدم بهش بگم. حتی میتونم درباره اش تو وبلاگم بنویسم.
این مراقبای امروزمون چه قدر بیشعور بودن، از 10 دقیقه قبل از تموم شدن وقت هی میگفتن پاشید بدید. خو اخه بیشعور اگر تو برگه یه تایمی نوشته حتما استادا دیدن این وقت لازمه دیگه!
این استاده هم ما رو سرکار گذاشته. میگه یه مثال بنویسید که فلان. دیدم وای چه سخت! گذاشتم اخر سر. بعد اخر سر داشتم فکر میکردم که اصلا همچین چیزی ممکن نیست؛ که مراقبه گفت اگه ندید دیگه ازتون نمیگیرم. منم پاشدم دادم. از امتحان اومدم بیرون دیدم بله همون همچین چیزی ممکن نیست رو باید مینوشتم.

ولی به نظرم با اینکه خوب نخونده بودم خوب دادم. وقتی داشتم میخوندم هر چی فرمول بود یادداشت کردم. 4تا برگه خلاصه کردم. بعد قبل امتحان داشتم نگاه میکردم همه رو گفتم:
این که معلومه
اینو همون موقع حساب میکنم
اینم که از رو اون یکی فرموله میفهمم
اینم که واضحه
در نهایت سه چارتا فرمول که تعریف بودن رو فقط حفظ کردم. یعنی 4 تا برگه رو بیخود پر کرده بودم!


دیروز میخواستم به یکی ایمیل بزنم و یه چیزیو بهش توضیح بدم.

دو ساعت تمام نوشتم. بعد دیدم: ئه! مگه وبلاگه که اینجوری نوشتم؟!

یکم ویرایش کردم. بعد دیدم چه قدددر طولانی، مگه طرف بیکاره این همه رو بخونه. یکم دیگه باز ویرایش کردم. دیدم نه، اینجوری نمیشه. قسمت دوم نوشته ام که تقریبا نصف کل نوشته ام بود رو پاک کردم. باز خیلی طولانی بود. دیدم ئه چه قدر توضیحات اضافه دادم! شروع کردم هر دو سه جمله رو یه جمله کردم. باز خیلی بلند بود. دیدم انقدر جزئیات لازم نیست، نصف چیزا رو بیخیال شدم و پاک کردم.

در نهایت خسته شدم، فرستادمش.

بعد خودمو گذاشتم جای طرف، شروع کردم به خوندن به وسط پاراگراف اول رسیدم ول کردم رفتم پاراگراف بعدی! انقدر که همه چی رو ریز گفته بودم و لازم نبود. 

آخرشم فکر کنم بدون خوندن محتوای ایمیلم جوابمو داد. :|


+مطمئنم الان پستمو نخوندید و پریدید رو پست بعدی :) خوب کاری کردی همون تیترو بخونی کافیه! 


دوستم میگه فلان مبحث رو بخون که فلان تایم بشینیم باهم تمرینامون رو حل کنیم. میگم: خوندن نمیخواد، اپن بوک حل میکنیم دیگه.


پروژه متلب داشتیم، یه ماه هم بهمون وقت داده بود. منم از متلب هیچی نمیدونستم. یه جزوه دانلود کردم، هی میخواستم بخونم هی نمیخوندم، حوصله ام نمیکشید. آخرش دقیقه نودی با یکی از بچه ها قرار شد حل کنیم که اون از متلب که سهله، کلا از تکنولوژی بی خبر بود ! (خدایا غلط کردم تو دلم بهش خندیدم، این بلا رو سر من نیار)  بعد سوالا رو میدیدم، سرچ میکردم، کدشو میزدم. تمرینا رو کامل تحویل دادیم ولی من جزوهه رو نخوندم. میشه گفت از متلب هم هنوز چیزی حالیم نیست.

+فکر نکنید طرف به تکنولوژی دسترسی نداشته ها، نه. اگر اینجوری بود که اصن خنده نداشت.


پروژه با میکروکنترلر داریم. قبلا (یه سال پیش) یکم درموردش خونده بودم و یاد گرفته بودم، ولی هیچی یادم نیست. اونم قرار بود جزوه شو بخونم که یاداوری بشه، باز حوصله ام نکشید. ولی  الان دارم رو پروژه کار میکنم.  (البته این گروهیه)


کلا چند وقت پیش داشتم فکر میکردم چرا من از تنظیمات ویندوز چیزی نمیدونم، نمیدونم کدوم تنظیمات کجائه. یا اینکه چرا درباره ی مودم خیلی اطلاعاتم پایینه. که جوابم این بود وقتی سرچ میکنم،  میفهمم چی کار کنم،  واسه چی باید این اطلاعات رو تو ذهنم نگه دارم! :)

بازکیبوردمقاطیکرد!د :(


این سیم واسطه که کنار میزمه مشکل داشت، چراغ مطالعه ام روشن نمیشد.

خواستم بازش کنم درستش کنم. 

گفتم پروفسور برو از پریز درش بیار، ولی انقدر تنبلیم میومد پاشم گفتم بیخیال نمیخواد

یعنی تنبلی نزدیک بود به کشتنم بده (نزدیک بود همینجوری که وصله باز کنم به سیماش دست بزنم) 

بعدشم زورم میومد پیچ گوشتی بیارم، با موچین پیچاشو باز کردم! 


یعنی خودتو بکشی هم فاطمه بهت محل نمیذاره

ولی خیلی یهویی میاد پیشت، بهت میگه: من بلدم پروانه بکشم. :)

+برای اینکه یادم بمونه فاطمه دختر دایی 5 ساله مو میگم.


یه بار هم منو داییم داشتیم به شدت با هم بحث میکردیم و اتاق رو گذاشته بودیم رو سرمون، که یهو فاطمه داد زد: ساکت، فلان کار رو بکنید. گفتیم چرا؟ گفت: "من دستور میدم" :|


همه چیزو بریز دور

نگرانی ها رو بریز دور

ناراحتیای که به خاطر دردسرایی که داری میکشی بریز دور

بیخیال باش و کاری که دوست داری رو انجام بده

اون وقته که

هم لذت میبری

هم درنهایت به یه جایی میرسی

باور کن

انقدر هم تحت تاثیر دیگران قرار نگیر


+ اگر تمام درساتم افتادی ولی کاریو کردی که گفتم, باور کن حتی اندازه ی یه نخود ازت ناراحت نمیشم. خوش باش :)


به نظرتون حذف ترم کنم یا نه؟

همینجوری یه ترم سنوات بهم میخوره. حذف کنم دو ترم سنوات میشه. 

اه کلی پوله. 

ولی وقتی نمیتونم! همین الان سر امتحان عملی آز مدار انقدر هول بودم گند زدم به همه چی! درس هم که نمیخونم. 

فکر کن الان که از آز اومدم بیرون، دیدم من که میدونستم پس چرا به خودم شک کردم. بعد تازه باید دو تا مدار میکشیدیم و آزمایش انجام میدادیم، که من اصلا نشنیدم گفت دو تا. خود همینم تاثیر داشت، چون همش درگیر این بودم که مرتبه 1 بکشم یا مرتبه دو. در حالی که باید جفتشو میکشیدیم.

تازه یکیشون بهم گفت چرا انقدر هولی؟ تو بلدی انجام بده. و به اون یکی که نمره میداد و اینا گفت بازم بهش وقت بده. ولی یکم بعد دیگه تحمل بودن سر امتحان رو نداشتم و بیخیال شدم کلا، بهش دادم صحیح کنه. موقع صحیح کردنش هم چیزی نمیفهمیدم. من مدار دوم رو کشیده بودم چون فکر میکردم اون یکی غلطه. مدار دومم صحیح بود ولی خطش زد و من نفهمیدم چرا. بعد امتحان تازه دوزاریم افتاد چرا این کار رو کرد. و کافی بود بگم اینکه درسته و نمره کشیدن مدار رو حداقل میگرفتم. 

تازه این محاله ارفاق کنه. چون هر سری اول کلاس که تئوریش رو توضیح میداد، هی میگفت بچه ها حواستون اینجا باشه، ولی من دو ثانیه بعد دیگه نمیشنیدم و مطمئنم قیافه ام داد میزد که تو یه عالم دیگه ام. یه بار هم هی گفت حواستون اینجا باشه، حواستون اینجا باشه، حتی به اسم صدام کردم ولی تا وقتی هم گروهیم نگفت با توئه، سرم رو بالا نیوردم. سرمم که بالا اوردم گفتم چی شده؟ چی کارم داره؟

اه خسته شدم!

 الانم سرما خوردم و سردرد دارم ولی ساعت 5:30 مجبور بودم بیدار شم که برسم سر امتحان. بعدبا اینکه همه اومده بودن، 20 دقیقه امتحان رو دیرتر شروع کرد. خوب اگر گفته بود 20 دقیقه دیرتر، من 45دقیقه بیشتر میتونستم بخوابم. چون مترو باز میکرد مدت زمان رفت و امدم کمتر میشد.

الانم نه میخوام برم سر کلاس، نه میخوام برم خونه. فقط میخوام یه گوشه بشینم گریه کنم. 

ممکنه دوباره ازم امتحان بگیره؟ جلسه پیش گفت خودتون رو خوب آمده کنید چون نه امتحان دوم میگرفتیم و نه میگیریم، بعد گفت با زبان روزه چرا دروغ بگم، یه بار این اتفاق افتاد. ولی فکر کنم ما آخرین روز امتحان عملی بودیم، پس محاله همچین کاری بکنه. 

حالا این به جهنم فوقش میفتم دیگه. ولی اصلا حالم داره از دانشگاه بهم میخوره. فکر کن باید بری سرکلاسی که نه خوب درس میده نه همون چرت و پرتاشو میتونی گوش بدی که سر کلاس فعال باشی که بهت خوب نمره بده. فقط بری سر کلاس که نندازتت. چون مهم نیست امتحان رو چه طور بدی، نشناستت افتادی.

آخه این چه زندگی ایه؟! امروز قرار بود یه روز خوب باشه و باعث فعال بودنم بشه. فهمیدم با کدوم استادا حرف بزنم و چی بگم. میخوام یه تابستون عالی و مفید داشته باشم.

+یعنی فکر کنم استاد آز مدار، تو کل زندگیش آدم از من گیج تر ندیده. 


خوب که دقت میکنم میبینم فقط درس نیست که حوصله شو ندارم. حوصله ی هیچی رو ندارم. یعنی الان اگه دانشگاه هم نداشتم مینشستم یه گوشه به در و دیوار زل میزدم یا اینکه همینجوری بی هدف تو خونه میگشتم. نه اینکه کوادکوپتر درست کنم یا کتاب بخونم یا حتی بازی کنم.

شاید زیادی دلم سفر میخواد. خیلی وقته سفر نرفتم. حدودا دو سال! خیلیه! شاید یه سفر حالمو خوب کنه. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

interior-design11 گلشن یاد خانه و ويلاي چوبي معرفي هندزفري بي سيم آپ کرمانج|آهنگ کرمانجی|دانلود آهنگ کرمانجی مشاوره طراحی و اجرای سیستم های تصفیه آب و فاضلاب بازار نخ و الیاف ایران همیشه بیا