حدودا 5 سال پیش، که دوم دبیرستان بودم؛ 

یه شب حالم خیلی بد بود. از سر شب شروع کرده بودم به گریه تا نصف شب، حدودای 2،3. آخراش به این نتیجه رسیدم که دیگه جدی جدی خودکشی کنم. اومدم پاشم برم خودمو بکشم، دیدم جون ندارم. یعنی نمیتونستم از جام ت بخورم، حتی ازین سمت نمیتونستم غلت بزنم به اونور.(حتما از رو بی میلی ناهار و شام هم نخورده بودم) هیچی دیگه گفتم اگه تا صبح مردم، که مردم، اگر نه صبح اولین(!) کاری که میکنم خودکشیه.

صبح تا چشامو وا کردم رفتم که خودمو بکشم، همه هم خواب بودن، یهو ابجیم که حدودا 7 سالش بود بیدار شد یه چی بهم گفت، دوباره خوابید. 

بعد من فکر کردم وقتی خودمو کشتم بقیه چه عکس العملی نشون میدن؟ بعد نمیدونم چرا حس کردم اولین نفری که با جنازه ی خونی من مواجه میشه، همین ابجی کوچیکمه. یه لحظه دلم براش سوخت. فکر کن یه بچه جنازه ی خواهر دوست داشتنیشو در حالی که خودکشی کرده ببینه! تا مدت ها نمیتونه فراموش کنه و شاید میشدم کابوسش. سر همین خودکشی نکردم! 

الان که فکر میکنم برای کی خودمو نکشتم میمونم! اخه خودش شده کابوس ما، نمیذاره بخوابیم که. نصف شبی با اون یکی ابجیم دعواش شده، شروع کرده به داد زدن ساعت 1.5 نصف شب. این که درا رو هی میکوبوند و چراغ اتاقو روشن کرد که بماند. همون داد زدنش برای بیدار کردن کل محله کافی بود به نظرم. هر روز دعوا، هر روز, اصن دیونه شده. 

یعنی شاید دلیل اینکه نمیکشمش که همه مون راحت شیم، اینه که یه روزی بدون اینکه بدونه باعث نجات من شده! 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ایران آپارتمان سایت فروشگاه کافه فایل ( کتاب های نایاب )‌ Diane dgmarketing.avablog.ir Heather نایت سیستم آساک اد پلکسی سازان آینده گل و ماهی